این مصاحبه در سال 1389 با دکتر ابراهیم یونسی انجام شده است و در سایت iranshahr.org منتشر شده است بانه پدیا با حقوق اثر آن را مجددا منتشر می کند
مانند ابراهیم یونسی بودن سخت است؛ همو که در طول زندگی ۸۴ ساله خود به خیلیها ثابت کرد که «میشود»؛ میشود که در شهری کوچک و دورافتاده متولد شد و به یکی از بزرگترین نویسندگان و مترجمان معاصر ایران تبدیل شد، میشود یک پای خود را از دست داد و خم به ابرو نیاورد و فعالانه به تاثیرگذاری بر جریانهای فکری ادامه داد، میشود نویسنده بود و استانداری موفق آن هم در استان پرآشوبی چون کردستان در سالهای ابتدایی پیروزی انقلاب بود. میشود استاندار بود و اندیشه دوری از خشونت و نزدیکی گروههای مختلف فکری را دنبال کرد و میشود… ابراهیم یونسی بهواقع یک استوره است؛ استورهای که خیلیها را با منش و گفتارش مجذوب خود کردهاست و به دلهای هزاران ایرانی و بهویژه اهالی مهربان کردستان راه پیدا کرده است. گفتوگو با دکتر ابراهیم یونسی نویسنده، مترجم و نخستین استاندار کردستان پس از پیروزی انقلاب را در ادامه میخوانید.
خانواده من در طایفهای قرار داشت که به اولاد یونسخان مشهور بودند. یونسخان که پدر پدربزرگ من بود از بزرگان بانه بود تا حدی که حتی میگفتند اهل کرامت هم بود. در شهری مثل بانه آن روزگار که شاید جمعیتش تنها به ۵۰ خانوار میرسید، اجداد من جزء نخبگان این شهر به حساب میآمدند به نحوی که میتوان گفت حاکمیت بانه با خانواده من شکل گرفت. سلیمانخان پدر من هم دومین شهردار بانه بود و میتوان گفت پس از ورود نهادهای اداری به ایران، حاکمیت از نوع سنتی خود به شکل مدرنش درآمد و پدر من در همین چارچوب و در ادامه سلسلهمراتب پیشین به عنوان شهردار بانه انتخاب شد. از سوی دیگر من پس از تولد، دوساله بودم که مادرم از دنیا رفت و من در دامن مادربزرگم رشد کردم و دوران دبستان را در مدرسه دولتی پهلوی بانه به پایان بردم. پس از آن و برای ادامه تحصیل، با توجه به اینکه بانه دبیرستان نداشت، برای ادامه تحصیل به شهر سقز رفت و آمد میکردم تا اینکه موفق شدم در سال ۱۳۲۰ سیکل اول متوسطه را به پایان ببرم. در سال ۲۲، دولت با سیاست نزدیککردن عشایر به مرکز در بخشنامهای از عشایر دعوت کرد تا اگر فرزندان واجد شرایطی دارند آنان را به دبیرستان نظام معرفی کنند. من از این فرصت استفاده کردم و با حمایتی که از جانب محمدرشیدخان که از بزرگان منطقه ایران و عراق بود از من شد، خودم را به دبیرستان نظام تهران معرفی کردم و پس از دو سال موفق شدم دیپلمم را از این دبیرستان بگیرم. به دنبال آن و پس از اینکه دیپلم گرفتم، وارد دانشکده افسری شدم و سه سال بعد از آن یعنی در سال ۲۷ موفق شدم در درجه ستوان دومی از این دانشکده فارغالتحصیل شوم. این سالها همزمان بود با آشنایی من با اندیشه چپ و گرایش ابتداییام به آن.
من پس از فارغالتحصیلی از دانشکده افسری، مامور خدمت در لشگر ۴ ارومیه شدم. روزی که در محوطه ایستادهبودم و فرمانده گردان و چند سرباز مشغول شلیک به یک قوطی کبریت بودند، یکی از گلولههایی که فرمانده گردان شلیک کرد، اشتباهی یا عمدی به پای من اصابت کرد و من در اثر همین گلوله متاسفانه پای چپم را از دست دادم. پس از آن واقعه من برای معالجه به تهران منتقل شدم و بعد از انجام معالجات نهایی، در اداره ذخایر ارتش به فعالیت مشغول شدم.
به دنبال رخداد ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ و لورفتن سازمان نظامی حزب توده ایران، من به همراه جمع زیادی از افسران بازداشت شدیم و به دنبال محاکمه در دادگاه نظامی، من و دوستانم در گروهمان که جمعاً ۱۲ نفر میشدیم همگی به اعدام محکوم شدیم و در حالیکه هر ۱۱ دوست و همفکر من اعدام شدند، من در لحظات پایانیِ پیش از اعدام و به دلیل اینکه یک پایم را هنگام خدمت از دست دادهبودم از عفو شاه برخوردار و به حبس ابد محکوم شدم. پس از این واقعه من خیلی تنها شدم؛ چراکه بهترین دوستانم را جلو چشمانم از دست دادهبودم. از همین رو تصمیم گرفتم در زندان زبان انگلیسی بخوانم و از طریق مکاتبه، در مدرسه هنر داستاننویسی نامنویسی کنم و در این مدرسه به تحصیل مشغول شوم. پس از دو سال موفق شدم مدرک داستاننویسی خود را از این مدرسه دریافت کنم و نخستین ترجمهام را با نام آرزوهای بزرگ نوشته چارلز دیکنز که توسط سیاوش کسرایی در زندان به من معرفی شدهبود، ترجمه کنم. من فکر میکنم از آنجایی که در خانوادهای فرهنگی بزرگ شدهبودم و قلمم از همان دوران نوجوانی خوب بود، این عامل دلیلی بود بر موفقیت من در کارهای ترجمه در طول دوران زندان. در دوران زندان در کل، چهار کتاب را به فارسی برگرداندم که دو مورد آن در همان زمان منتشر شد و ناشر، درآمد آن را به همسرم پرداخت کرد.
جالب است بدانید در زندان، حتی برای من یک میز چوبی نیز در حیاط زندان درست کردهبودند که من راحتتر بتوانم به کار ترجمه بپردازم. همچنین در پاسخ به پرسشتان لازم است به این نکته هم اشاره کنم که پس از اینکه اکثر دوستانم اعدام شدند و من در تنهایی عجیبی فرو رفتم، تصمیم گرفتم دیگر به مقولات سیاسی فکر نکنم و بیشتر تمرکز و وقتم را روی ترجمههایم بگذارم. همچنین از آنجایی که نمایندگان جریانهای فکری دیگری هم به عنوان زندانی در کنار من حضور داشتند، این نکته را باید بگویم که من هم خیلی دیر آنان را شناختم و هم خیلی دیر با آنان ارتباط برقرار کردم. شاید جالب باشد بدانید که محمدعلی عمویی نیز همزمان و همراه با من در زندان بود. در کل میتوانم بگویم که زندان من با توجه به امکاناتی که در اختیارم گذاشته بودند، بهترین زندان دنیا بود!
در سال ۴۱ که به دنبال عفو، از زندان آزاد شدم، مدتی بیکار بودم تا اینکه موفق شدم در مرکز آمار استخدام و به عنوان رئیس دارالترجمه آنجا مشغول به کار شوم. همزمان به کارهای نویسندگی هم ادامه میدادم و داستاننویسی را هم در همین زمان در کنار ترجمه آغاز کردم. برای ادامه تحصیل هم موفق شدم از مدرسه عالی اقتصاد لیسانس همین رشته را بگیرم و به دنبال آن و پس از آنکه چندسالی را به صورت نیمهحضوری در دانشگاه سوربن در رشته اقتصاد توسعه تحصیل کردم، توانستم دکترای ویژهام را که همسطح دکتراست از این دانشگاه اخذ کنم.
به دنبال پیروزی انقلاب و در حالیکه هنوز یک ماه هم از آن رخداد نگذشته بود، صدرحاجسیدجوادی و صادقی وزیری با توجه به اعتمادی که به من داشتند و فرد دیگری را برای استانداری این استان پرآشوب در آن زمان زیر نظر نداشتند، به من پیشنهاد استانداری کردستان را کردند و من هم در نهایت آن پیشنهاد را پذیرفتم و به عنوان نخستین استاندار کردستان بعد از پیروزی انقلاب انتخاب شدم. بعد از انتخاب به این سمت به همراه دکتر بهشتی، مرحوم طالقانی، ابوالحسن بنیصدر، صدرحاجسیدجوادی و صادقیوزیری به سنندج رفتیم و این در حالی بود که درگیریهای سنندج که عمدتاً میان نیروهای چپ و مذهبی بود تازه شروع شده بود. بعد از انتخاب به این سمت و در حالیکه هنوز چند ماهی از فعالیتم به عنوان استاندار نمیگذشت، به گواه دوستان، موفق شدم تا حدود زیادی جنجالهای منطقه را آرام کنم و حتی در آن فضا، همهپرسی جمهوری اسلامی را نیز برگزار و رای« آری» را از مردم منطقه اخذ کنم. همینطور من موفق شدم مقدمات مهمترین انتخابات محلی با نام شوراهای اول را نیز با موفقیت در سنندج فراهم کنم. در واقع من فکر میکنم موفقیت من در دوران کوتاه استانداریام بیشتر به این برمیگشت که زمینه گفتوگوی رهبران کرد با مسئولان را فراهم کردم و با روشی مسالمتآمیز سعی در پایاندادن به خونریزیها داشتم؛ زیرا اساس باور من این بوده و هست که مردم علاقهای به خشونت و کشتهشدن ندارند و اگر برخی خواهان آن هستند، نباید این را به حساب مردم منطقه گذاشت.
من بعد از دوره کوتاه استانداری و پس از بازنشستگی رسمی از دولت تصمیم گرفتم تمام وقتم را به دنیای نویسندگی اختصاص دهم و تالیفات و رمانهایم را هم از همین زمان و در کنار ترجمهها آغاز کردم. از آنجایی که من کردستان را ریشه خود میدانم تلاش کردم موضوع تالیفاتم بیشتر حول و حوش مسائل مرتبط با کردستان بگذرد، حال چه کتابهای تاریخی و تحلیلیام باشد و چه کتابهای داستانی و رمانهایم. معمولاً هم سعی کردهام در مقدمه کتابهایم نقدی را به برخی از گروههای کُرد وارد و این نکته را مطرح کنم که چرا به جای تفنگ، گفتوگو و قلم را برنگزینیم؟ همچنین من، کردستان و ایران را دارای یک ریشه میدانم و همواره شعارم در زندگی این بوده است که من کُردم و ایرانیام. شاید هم دستی در کار باشد که بخواهد ریشه فرهنگی کردها را از دیگر ایرانیان جدا کند، در حالیکه من ریشه آنان را مشترک میدانم و همواره هم در آثار و مواضعم بر این موضوع تاکید کردهام.
فکر میکنم متاسفانه جریان داستاننویسی ما در کلیت خود و بهجز آثار فاخری که تولید میشود، به دست افراد ناتوان افتادهاست که بسیار سبُک مینویسند و چیزی را به دانستههای خواننده اضافه نمیکنند، در حالیکه به نظر من داستان باید طوری نوشته شود که خواننده فکر کند زندگی خودش را دارد میخواند. همچنین فکر میکنم نویسنده باید به زبان خاص افراد توجه کند و آن را طوری وارد داستان کند که خواننده زبان شخصیت را بهخوبی درک کند. از سوی دیگر فکر میکنم از وقتی رسانهها و بهویژه تلویزیون تا این حد فعال شدهاند، داستان به حاشیه رفته است. این موضوع به دو عامل برمیگردد؛ یکی اینکه خود رسانهها توجهات را به خود جلب کردهاند تا حدی که توجه از داستان و شاید سایر جنبههای مطالعاتی دور شده باشد و دیگر اینکه از آنجایی که بخش زیادی از تلویزیون داستانمحور است و متاسفانه معمولاً داستانهای سطح پایین برای برنامهها انتخاب میشود، این امر هم خود مزیدی شده است بر علت کمتوجهیها به داستان و بهویژه داستانهای فاخر. همچنین من بر این باورم که در بحث ترجمه هم باید مترجم خود را به جای نویسنده بگذارد و معانی را به تمامی منتقل کند، زیرا اگر دایره واژگان مترجم وسیع نباشد، در یک جریان خودبهخودی معنایی متفاوت با آنچه را در ذهن نویسنده بوده است به مخاطب منتقل میکند.
فکر میکنم نویسندگان جوانی که قصد دارند به داستاننویسی بپردازند اولاً باید زیاد کتاب بخوانند و بهویژه از نویسندگان خوب کتاب بخوانند زیرا تنها زمانی میتوان چیز خوبی را برای عرضه در اختیار داشت که چیز خوبی دریافت شده باشد، از همین روست که تاکید زیادی روی این موضوع دارم که تنها نباید زیاد خواند بلکه باید از نویسندگان خوب زیاد خواند و این است شرط موفقیت. از سوی دیگر توصیهام به داستاننویسان و هر آن کس که قصد دارد وارد دنیای نویسندگی شود این است که زبان خارجی را خوب بیاموزد، زیرا بهزودی درخواهد یافت که این موضوع تا چه حد در زندگی حرفهایاش تاثیر خواهد داشت.
با اینکه سرانه مطالعه کتاب در کشور ما بسیار پایین است و این موضوع به واقع نگرانکننده هم هست، اما من باز هم بهجد بر این باورم که دستکم در حوزه کاریام، اگر داستان خوب باشد و خوب با مخاطب ارتباط برقرار کرده باشد، حتی آنانی که به مطالعه بیمیل هستند هم راغب به مطالعه میشوند چه برسد به آنانی که اصولاً کتابخوان هستند و احتمالاً به دلیل نبود یا کمبود کتابهای خوب، مطالعه را کنار گذاشته یا آن را به حداقل ممکن رساندهاند.
زندگی برای من معناهای بسیار دارد ولی در یک عبارت میتوانم بگویم من «زندگی را دوست دارم». یک جمله هم بگویم برای آنانی که فکر میکنند شاید در این روزگار خیلی چیزها را نشود مطرح کرد: «باید خیلی چیزها را گفت در حالیکه شاید نتوان بهسادگی آنها را گفت»…